سوختی در تب اندوه کنار پسرت
فقط او بود که فهمید چه آمد به سرت
تا لب خشک تو را دید کمی آب آورد
که بکاهد مگر از شعله ی داغ جگرت
آب نوشیدی و شد خیمه ی سقاخانه
عطش ظهر دهم قاب به چشمان ترت
سامرا شد قفس روح تو ای سدره نشین
و شکستند در آن کنج قفس بال و پرت
یاد مادر همه جا با دل تنهای تو بود
لحظه ای خاطره کوچه نرفت از نظرت
سالها می گذرد منتظریم ای خورشید
تا دمد از افق صبر ، فروغ سحرت
گره از کار فرو بسته ی ما وا نشود
مگر از پرده ی غیبت به در آید پسرت
کمیل کاشانی